بیا تخته سیاه را پر کنیم

ساخت وبلاگ

نویسنده:محمد مهدی کرد

يکي نبود اونيکيم نبود  اصلا هيشکي نبود آقاجون

صبح ي روز رنگي دنيا به اين قشنگي دوباره خورشيد خانوم از بيخ آسمون شقي زد پس کلمون  که آهااااااااااااااااااي لندهوراااااااااااا مگه شماها کارو بار و مار و جارو پارو چاقو نداريد گفتم ولمون کن جون عمت خورشيد خانوم  ابر و باد و مه خورشيدو فلک سرکارند فقط کيوين و فرزين بيکارند الانم مثل بچه آدم برو گمشو بزار کپه مرگمونو بزاريم تا نيومدم بالاو حالتو نکردم تو قوطي

خورشيد بانو عصباني شد و از خودش ي اشعه بسيار خفنناک ول داد تو صورتمون که تا دو هفته به اسب ميگفتيم دايي جان سلام!!!!!!!!

از خواب ناز بوي پياز فلفور جستيمو و ي نيگا اينطرفي اونطرفي بالابالاها ،اون زير ميرا وااااااااي آبجي مينا حوصلم فرت شد

و به قول فرزين رفتم تو کوچه باغي اونجا ديدم کلاغي ، کلاغه ي گردو دزديده بود  اندازه کله فرزين جستي دنبالش کردم من بدو کلاغه بدو من بدو کلاغه بدو گردوهه سنگين بود نميتونست اوج بگيره هه هه هه آخرش کلاغه ديد من سيريشم گفت کيوين بزن به چاک به جون مامانم پوستشم بهت نميدم

-هو هو هو گردو همسايهه ماهو دزديدي دوقورت ونيمتم باقيه ؟؟؟؟؟؟

-برو رد کارت مرد حسابي بزا مام کاسبي امروزمونو ببريم برا زن و بچه ي لقمه نون حروم بريزيم تو حلق جوجهامون

ي سنگ برداشتم و زرتي زدم بيخ مخش پشخ شد رو زيمين پاها آسمون اما تارسيدم گردوهرو فرت دادو رفت 20متر اونور تر نشست  داشت 4چشي نگام ميکرد گردورو زدم زيمين و شکوندم و زدم به بدن که خدا زد پس کلم گردوهه شد زهر مارم بدو بدو ور دار بيارم

وژدانم صداش دراومد ميگفت آآآآآآآي حقه باز من وژدانتم آخه مرض داري گردو کلاغه رو ميدزدي؟؟؟؟؟؟؟

-برو گمشو خاک بر سر حوصلتو ندارم

-خوبت شد خاک تو سرت کيوين

خلاصه با وژدانمو کلاغه دست به يقه شده بودم که فرزين رسيد

-کيوين کيون

-بنال فرزين

-کيوين خفه شو برو گمشو برو تاسکي سوار شو ميخوايم بريم برج ميلاد اونجا نمايشگاه بازي هاي يارانه ايههاااااااااااااااااا

ماهم که خوراکمون اينجور جاهاس و برا پدر سوخته بازي اسممون صرد جدوله

اومدم تو اتاقم و ي لباس جيگر ورداشتم که از بس که چروک بود انگاري انداخته بودنش تو دهن سگ سيصدبار جويده بودش و تفش کرده بود من بپوشم

تفلونو ور داشتمو به برو بچ زرت و زرت زررررررررررررررر زنگ ميزدم

-الو ببخشيد موبايل آقاي بهرام گوريل؟

-نه من شهرام کوروکديل                يو؟

-منم کيوين چرچيل

-نميشناسمت برو گمشو

-بله چشم جناب کروکديل

-الو شهين؟

-نه من مهين

-منم کيوين

- بزن بچاک

-الو ببخشيد با کرامت کراواتي کار داشتم

-شما؟

- ي بيشعور

- نيستش بيشعور

باش

 بالاخره فرزين و منوچو من و اکبر با آقاي دکتر مهرپرور پاچه ها بالا دست به کمر بده قرو بابا بيا ببر نشستيم سوواره ي خر شل رفتيمو رفتيم هي جردنو بستيم هي تو فاز رقصيم هي باهم ميلرزيم هي

پايين پايين بدو برو ببيين هي و هي و هي

آهاااااااااااااااااااااا اينم از بورج ميلاد خودمون

دوتا پا داشتيم دوتا قرض کرديم دبدو که رفتيم  چه مسخره بازيا يي که اونجا نکرديم تو يه قفره بازي جنگي بود  يکي زيزيگولو گذاشته بود يکي داشت ميرقصيد ماهم با خودمون گفتيم ديگه مث بچه آدم رفتار کنيم اما مگه ميشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بخدا دست خودمون نبود رفتيم در ي قرفه طرف پوستر بازي که خودش ساخته بودو چسبونده بود دم در تا نگامون به پوستره افتاد صداي خندمون رفت آسمون هر هر هر کر کر کر ببين اين چه قيافهي مسخره اي داره........هرهرهرکرکرکرکر اون ريش بزي مسخرشو ببين هرهرهرهر کرکرکر فرزين گفت کيوين نادون اين هرکول جديده هرهرهر کرکرکر

واااااااااااااااااااااي بعد از دقايقي گندش دراومد خفن هيچ وقت يادم نميره سازنده بازيه اومد جلو ماهم همونطوري داشتيم ميخنديديم

ديدم طرف قيافه شخصيت بازيشو کپي قيافه خودش ساخته اين بار ديگه شرفمون زير راديکال نرفت در مبناي لگاريتم گنگ قرارگرفت

طرف با لبخندي مليح چشاي باباقوري همون ريشهاي بزي مسخره فکر کرده بود ماهم آدم حسابيم اومد درباره بازي که ساخته باهامون صحبت کنه که ماهم در اثر بيشخصيتي و کودني فرار کرديم

رفتيمو رفتيم ما 4نفر بوديم سينه ها سپر دست به کمر ابرو خشن عينهو چهارتا کاج داشتيم عفور ميکرديم که يکي از برادراي بسيجي حمله به ساندويچي دست منوچو پيجوند دادشو برد آسمون

-ببخشيد برادر يکي اومده زر زده که شما ي پي اس پي پيچوندي رفته پي کارش

منم ديدم خداوکيلي ماهرچي باشيم دزد نيستيم رفتم به بسيجيه گفتم ببين پخوي تو مثل اين که منو نشناختي!!!!!!!!!!!!!!!!!

به من ميگن برادر حاج داش کيوين پلشت اگه ثابت کردي منوچ دزده که نميکني نوش جونت اما اگه نتوني ثابت کني کفشامو در ميارم ميکنم تو حلقت  خلاصه ثابت شد که دمنوچ دزد نبوده اونام به خاطر اينکه من مجبور نشم کفشمو دربيارم بکنم تو حلقش برا عرذ خواهي برامون ناهار خريدن و بعد ناهار رفتيم قسمت بازي هاي آنلاين اونجا داش فرزين زحمت کشيد سه چهار تا ويروس توپول نوشت و انداخت به جون کامپيوترا

حسابي اوضاع کيشميشي ميشپيشي شده بود در رفتيم که هوا بس ناجوانمردانه چيه خفن تراز اين حرفابود بعد 4 ساعت زديم به چاک اومديم که با همون خر شل برگرديم خونه ديديم قوانين راهنمايي و رانندگي خرشل و هواپيما نميشناسه خررو با جرثقيل برده بودن پارکينگ آخه اين منوچ بي خرد زير تالبو توقف مطلقا ممنون پارک کرده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه سند اتوبان تهران –کرجو برديم خررو درش آورديم

 

يک دستگاه خرشل مدل1301بدون رنگ و تصادف فروش فوري    کيوين و فرزين  کامنت هر وقت عشقتون کشيد

بیا تخته سیاه را پر کنیم...
ما را در سایت بیا تخته سیاه را پر کنیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد مهدی کرد chalkboard1 بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 18 تير 1393 ساعت: 13:25

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده:محمد مهدی کرد

داستان:سر زمین اژدر

خلاصه ی داستان:اژدهایی که دوست دارد پدرش را از زندان دراگون نجات دهد،به خاطر همین کار بایستی که از کوهستان های اژدر تپه عبور کند...

شروع داستان:اژی با پدر و خواهرش زندگی می کرد.زندگی ان ها آرام بود،البته قبل از هر دعوای اژی با خواهرش .

یک روز اژی غوله از راه رسید،پدر اژی در باغ تمشک در حال چیدن تمشک بود و به بوته های خود می گفت:بوتکم محصول بده قرمز بده ترشو شیرین و تند بده،عزیزکم ناز گلکم

در همین هنگام بود که کیسه ای ابی بر سرش فرود امد ،پدر هرچه دست و پاه می زد موفق به بیرون امدن نمی شد.

اژی غوله رفت به پشت کوهستان تاریک در دور دست ها در میان گودال خونین اژدر.خواهر اژی امد تا سبد تمشک ها ببرد و بپزد ولواشکی ترش درست کند.

گفت:پدرم،عسلم،نگهبان شبم،کجایی

پدر جوابی نداد،شاینیین ، دویدبه سوی هر سوراخ سومبه، ولی پدر نبود.شاینیین سریع رفت به پیش اژی با صدای لرزان گفت :پدپپپدر،پپپدر،نییست.اژی به همراه شاتک و خواهرش سوار بر پرنده ی چوبی که خود اژی ساخته بود شدند.رفتندو رفتند ولی چیزی نبود.تا اینکه شاتک یک غار کوچکی را دید .اژی تازه داشت فرود امدن را تمرین می کرد.او نمی دانست چطور هواپیما را فرود اورد.یک دفعه با سرعت برخورد کردنند به یک درخت که نامش بود ساقه دژی .

یک لحظه شایینین دید که اژی غوله با یک سبد از غار بیرون امد .ان ها سریع رفتند و پدرشان را نجات دادند. در را بیرون امدن از غار اژی غوله را دیدند .اژی غوله با یک گوی اتشین ان ها را دنبال کرد.اژی غوله نمی دانست که ان ها را با دنبال کردن دارد به بیرون راهنمایی می کند .هر سه ی انها از یک دره ی خیلی بلند پرت شدند به پایین یکی دو روز در راه بو دند که خانه را دیدند.سزیع به چه زوری بیرون امدند و به زندگی خود ادامه دادند.

بیا تخته سیاه را پر کنیم...
ما را در سایت بیا تخته سیاه را پر کنیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد مهدی کرد chalkboard1 بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 18 تير 1393 ساعت: 13:02

این داستان با داستان دختر کبریت فروش زمین تا اسمان فرق دارد .من خودم این داستان را نوشته ام.

به نام خداوندی که جهان را افرید.

نویسنده:محمد مهدی کرد

تاریخ ثبت:۱۳۹۲/۱۱/۱۲

فهرست

۱)مقدمه

۲)شروع داستان

مقدمه:

داستانی زیبا از دختری کبریت فروش که مجبور بود برای در امدخود ومادر بزرگش بسته های کبریت را در روز های سرد زمستان بفروشد واگر نمی فروخت ...

شروع داستان

روزی روزگاری بود دختری به همرا مادر بزرگش از راهیی طولانی به دهکده ای رسیدند. وهوا خیلی سرد بود .همه ی خانه ها چراغ هایشان خاموش بود ودر ها بسته . تااینکه یک خانه را دیدند .در ان خانه باز بود وقتی به جلوی در رسیدند گرمایی از خانه بیرون امد چون شمینه روشن بود به نظر می امد که کسی در خانه نیست چون صدایی به گوش نمی رسد وسوت و کور بود.در ضمن اگر هم کسی خواب بود در را باز نمی گذاشت تا همه ی گرما ی هوا خارج شود.دخترک که اسمش لی لی  بود به همراه مادر بزرگش وارد خانه شدو سریع به کنار شومینه پناه بردند.وشب را در همان جا سپری کردند تا اینکه صبح شد.لی لی  تا بلند شد صدای جیر جیر کفش های کسی را میشنید سریع مادر بزرگش را بیدار کرد وگفت:((مادر بزرگ ،مادر بزرگ  بیدار شوید انگار کسی امده است .))چون مادر بزرگ پا هایش درد می کرد نمی توانستند سریع حرکت کنند تا اینکه یک دفعه در با شدت زیادی باز شد وبا دیوار برخوردکرد وتکه ای از ان خرد شد مرد با اعصبانیت گفت:((شما اینجا چکار می کنید .))اصلا شما کی هستید .لیلی پیش خود گفت:((وا چقدر طولش می دهد یک جمله کوتاه گویدوبه مرد گفت:((ما دیشب چون خیلی سرد بود ودر خانه ی شما باز بود بدون اجازه وارد خانه شما شدیم مارا ببخشید.))حال اگر کاری از دست من بر می اید بگویید انجام دهم.مردکمی ارام گرفت و لبخندی بر لبانش ظاهر شد .مردمی خواست از دخترک سو استفاده کند.مردگفت:((با شد اگر تو هر شب از این یسته کبریت ها ۲۰تا بفروشی من به شما پناه و مفداری پول می دهم .مادر بزرگ لیلی با سر به او گفت:قبول کن.

لی لی هم قبول کرد .فردا مرد یک جعبه کبریت ۲۰تایی به او داد و گفت تا وقتی همه را نفروختی به خانه نیا .لی لی قبول کرد.

او تا اخر های شب در خیابان ها می گشت تا کبریت هارا بفروشد.

او ان قدر در سرما می خواست با یستد  تا وقتی کسی بیا ید وان ۲بسته کبریت را بخرد.یک دفعه یک پسر بچه امد و به لی لی خیره شدو پس از مدتی ان ۲بسته را به قیمت چندین برابر خرید.وقتی دخترک می خواست به خانه بر گردد گرسنه بود چون حدود نصف روزی بود که غذا نخورده بود به خاطر همین  هم کفش هایش را فروخت و پولی را که گرفته بود را صرف خریدن کیکی تازه و خوشمزه کرد.او وقتی به خانه رسید ومردجعبه رادید خوشحال شد واو گفت:ببینم پولی را که در اوردی .لی لی گفت : این هم پول .مرد جیب های لی لی را گشت وپول با قی مانده ی کیک را هم بر داشت و گفت:این چیست،این چیست؟او لی لی را یک شب در اتاقش زندانی کرد .مادر بزرگش هم به چه زوری با ان پا هایی که توانایی راه رفتن رانداشتند برایش غذا می برد .مادر بزرگ پیرش شب ها برایش گریه می کرد.یک روز مرد از در وارد شد وبا حالت عادی داد زد :لی لی  ،لی لی  ،اورفت در اتاق را باز کرد او به لی لی باز هم گفت :فردا باید بروی سر کار قبلی .لی لی نیمه ی شب به همرا مادر بزرگش راه افتادند و از خانه ی مرد بیرون رفتند.چند ساعتی ازدور شدن ان ها از  خانه ی مرد نگذشته بودند تا اینکه چند نفری جلوی راه راگرفته بودند ان افراد به دنبال لی لی و مادر بزرگش رفتند ولی نتوانستند ان ها را پیدا کنندچون ان ها در غاری پنهان شده بودند.تا اینکه چند روز بعد که ان ها به شهری در المان رسیدندلی لی به دنبال ان افراد هارا رفت تا بفهمد چرا ان ها دنبال ان ها هستند.او پس تعقیب کردن انها متوجه شد که ان ها از زیر دست های همان مرد هستند.

لی لی به خانه برگشت و ماجرا را به مادر بزرگش گفت مادر بزرگش او را نصیحت کرد که دیگر در دید ان افراد نیفتد.

لی لی صبح زود از خواب شیرین بیدار شد وبه دنبال کاری رفت.او از صبح تا دم ظهر در خیابان ها دنبال کار بود ولی کاری راپیدا نکرد.نزدیک به عصر بود که لی لی به خانه باز گشت.او وقتی در خانه را بازکرد،دید تمام وسایل روی زمین ریخته اند.او به اتاق رفت ومادرش را دید که با طناب  به صندلی بسته شده است.

مادرش با اشاره سر به لی لی گفت از اینجا برود و لی، لی لی متوجه نمی شد که مادرش چی می گوید.تا اینکه مردان از راه رسیدند. وقتی لی لی را دیدند او را دنبال کردند تا بگیرنش اما نتوانستند .لی لی برای اینکه ان ها نتوانند او را بگیرند هر چه سر راهش می امدبه پشت سرش پرتاب می کرد.یک دفعه پایش سر خرد و افتاد روی زمین .مردان به او نزدیک شدن ،لی لی با پشت به عقب می رفت تا اینکه به دریچه ای رسید وافتاد در ان دریچه .مردان گفتند:تا وقتی که اقا بیا ید خیالمان راحت است.ان دریچه انقدر تاریک بود که لی لی جایی را نمیدید.تا اینکه چند لحظه بعد چشمانش عادت کرد.لی لی نوری را دید ،به سمتش رفت از لا به لای سنگ دیوار ها بیرون می امد.لی لی به سختی سنگ ها را کنار زد و راهی را جست به بیرون که امد چون چشمانش سیاهی را تحمل کرده بود نمی توانست نور بیرون را تحمل کند.او رفت و به ماوران ده گفت :همراه من بیایید.ماموران را اورد .مردانی که در خانه بودند تا اینکه ماموران را دیدند همه چیز را گفتند و لی لی مادر بزرگش را برداشت و به یک روستای کوچکی برد و به خوبی خوشی به زندگی خود ادامه دادند.

بیا تخته سیاه را پر کنیم...
ما را در سایت بیا تخته سیاه را پر کنیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد مهدی کرد chalkboard1 بازدید : 143 تاريخ : چهارشنبه 18 تير 1393 ساعت: 12:50

دختری ارام بود.کنجکاو ترین دختر در مدرسه.مهربان بود ولی برادری داشت که برای به دست اوردن ثروت دست به هر کاری می زد.یک روز لی به بیرون از خانه رفت،همین طور که قدم می زد در کنار ابشار هازمورد،یک دریچه ای را دید که بسیار کوچک بود ولی زیبا ،اونزدیکو نزدیک تر می شد تا اینکه دریچه او را بلعید.لی پس از بیرون امدن با تعجب به بدن خود نگاه می کرد و می دید که اصلا خیس نشده است.او به جلو حرکت می کرد تا به یک کوه رسید او نمی توانست کوه را دور بزند،به همین خاطر از کوه بالامی رفت.زمان بسیار زیادی تلف شد،او پس از ساعت ها بالاخره به بالای کوه رسید،او یک کلبه ای کوچک را دید که با چوب درست شده بود.رفت جلو وبا ترس وارد ان جا شد،یک قفسه از شیشه های رنگارنگ دید با تعجب به ان ها نگاه می کرد یک دفعه مردی وارد شد،یک حیوان ریزو میزه دستش بود که نامش فلسفوریا بود.مرد به لی گفت :اینجا چکار می کنی ،لی با لکنت زبان گفت:اینجا کلبه ی شماست ،نمی دونستم ،ببخشید.مرد گفت حالا چی می خوای. لی از یک شیشه ی ابی رنگ خوشش امد،مرد گفت او را برای ارزو ها استغاده کن .لی گفت:طرز استفاده ی ان چه طور است،مرد سریع جواب داد ان را با مخلوطی از اب به خورد خود یا هر کس دیگر بده.حالا سریع از اینجا دور شو.لی با حیرانی از انجا رفت و از انجایی که امده بود بازگشت به پیش شایینین خواهرش.ماجرا را تعریف کرد.یک روز شایینین گفت:برادر می شود یک ارزو کنم .لی گفت نمی شودچون اشک فلسفوریا را ارزو کردم و من الان ثروتمند ترین مرد دنیا هستم.ولی لی نمی داست که شایینین برای زنده شدن مادرش خواست ارزو کند. نویسنده:محمد مهدی کرد بیا تخته سیاه را پر کنیم...
ما را در سایت بیا تخته سیاه را پر کنیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد مهدی کرد chalkboard1 بازدید : 536 تاريخ : چهارشنبه 18 تير 1393 ساعت: 11:16